جانِ غریب

شابک: 9786226414562   
  • _جان-غریب-Cover---0123
  • _جان-غریب-Cover---0285
۶٠٠٠٠
تومان
محصول در انبار
...ما راویان قصه‌های رفته از یادیم...

...من نرفتم. هیچ وقت. مادر ولی چند باری رفت. یک بار و فقط یک بار گفت: بیا! گفتم: نه.

کجا می رفتم وقتی قبری نبود و نشانی وجود نداشت.

مادر هم پِی نشان نمی‌رفت. پِی‌شائبه و شایعه‌ای می‌رفت یا شهودی شیدایی.

سیاه دامون جنگلی متروک بود در حاشیه‌ی جنوب شرقی شهر. مسیرش،

راهی فرعی بود که فقط از شهر بیرون می‌رفت و به آبادی‌ای ختم نمی‌شد.

امتداد جاده میان جنگل باریک و مال‌رو می‌شد و می‌رفت تا دامنه‌ی کوهستان محو شود.

چشم‌انداز کوهستان از شهر، همان انبوهی جنگل بود در بلندی و فراز.

از تاریکی‌اش کم نمی‌شد. ولی فقط راه نبود، حکایت‌هایش هم بود، کابوس‌ها،

ارواح و نحوستی که از روایت‌های شوم‌اش مانده بود.

انگار خاک سیاه جنگل، مزارگاه همه گمشده‌ها و پناهگاه همه گورهای پنهان بود.

نحوست با تاریکی‌اش چه قرابتی داشت؟ نمی دانم.

سیاه دامون پر از سایه و تاریکی بود...


 

یادداشتی بر جانِ غریب

«وسط سیاه دامون ایستاده‌ام. یک آب‌پاش بزرگ حلبی دستم است... آب‌پاش سنگین است... . پای هر درختی، سیاهی درون آب‌پاش را می‌پاشم. پای هر درخت لوحی سنگی است با حرف و شماره‌ای حک‌شده رویش... یادم می‌آید دنبال قبری آمده‌ام جنگل. آمده‌ام پیدایش کنم... از شدت غم گلویم درد می‌کند. صدایی با بی‌تابی نامم را می‌خواند... از جا می‌پرم.»

او که وسط «سیاه دامون» ایستاده، «آزاد» است. وسط کابوس‌های همیشگی‌اش. زندگی از آغاز برای آزاد، پدرش (بهروز) و مادرش (فریده) کابوس بوده و سیاهی. وسط سیاه دامون، آبِ آب‌پاش هم که باید آب باشد و به رنگ روشنایی، سیاه است. او سیاهیِ درون آب‌پاش را می‌پاشد پای درخت‌ها و قبرها. تصویری از زندگی آزاد و پدرش و مادرش. تصویری از زندگی بازندگان و باختن‌های‌شان. مادرش آوارهٔ اینجاست در جست‌وجوی قبر گم‌شدهٔ پدر آزاد: «انگار خاک سیاه جنگل، مزارگاه همۀ گمشده‌ها و پناهگاه همۀ گورهای پنهان بود. نحوست با تاریکی‌اش چه قرابتی داشت؟ نمی‌دانم. سیاه دامون پر از سایه و تاریکی بود.»

جان غریب روایتی دیگر دارد از آدم‌هایی که زندگی‌شان با گورهای گم‌شده پیوند خورده است. روایتی دیگرتر دارد از جان‌های غریب و از بازندگان و باختن و برندگان بازی زندگی. نشانمان می‌دهد که در این سرزمین چگونه می‌شود همیشه و در هر موقعیتی برنده بود و از قافله عقب نماند. اینجا که اسمش شاید «سیاه دامون» باشد. در جنگل سیاه دامون که نمی‌دانی کجاست، برندگان کسانی هستند که کار و کسب و زندگی خود را با خیانت می‌سازند و پیش می‌برند؛ با فرصت‌طلبی و نان به نرخ روز خوردن؛ با بیرون کشیدن گلیم کوچک یا بزرگ خود از آب زندگی به قیمت غرق کردن، رها کردن و خفه شدن دیگران در آب و سیلاب. با شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت‌ها و هُل دادن دیگران و قربانی کردنشان برای منافع خود.

آزاد راوی داستان است تا از چگونه باختن خود، پدرش و مادرش و دیگران بگوید. تا صدای آن‌ها باشد. پدرش (بهروز) کشته شده و سنگ قبری ندارد: «سیاه دامون؟... نگو که قبر هم نداره... نمی‌فهمم. چطور ممکنه؟ مگه می‌شه حکم تغییر کنه.» هیچ جوابی برای این پرسش‌ها نیست؛ و مادرش (فریده) که معلم بوده. معلم منیژه (خواهر بهروز و عمهٔ آزاد). از آن معلم‌هایی که برای بچه‌ها کتاب می‌آورده، با یک تخته، کتابخانهٔ کوچکی ساخته و آخر هم در پی گور گم‌شدهٔ همسرش، زمین او را می‌بلعد. آزاد می‌ماند و تاریخش و کابوسی سیاه به نام زندگی. چرا چنین شده است؟ چون آزاد خودش را با زمانه و تغییرات «به‌روز» نکرده است. نه آن موقع که دانشجو است، اهل انجمن‌ها و بازی‌های سیاسی‌شان است و نه حالا که اخراج شده از دانشگاه و درس و تحصیل. او مثل «هستی» و دیگر دانشجویان، خودش را با وضعیت موجود تطبیق نداده. نه آن زمان که آن‌ها درگیر اعتصاب و اعتراضات دانشجویی‌اند و نه حالا که از همان‌جا به جاه و مقام دست یافته‌اند و به قول زبان کوچه به آلاف اولوف رسیده‌اند.

آن‌ها برنده‌اند و آزاد بازنده. او هم در زندگی می‌بازد و هم در عشقش به هستی و هم کار. هستی و دوستانش تظاهرات آن سال را در دانشگاه ترتیب داده‌اند آن‌ها همه‌کاره هستند. آزاد هیچ‌کاره. فقط عاشق هستی است. آن‌ها بلدند چه جوری خود را از تمام مهلکه‌ها نجات بدهند و آنجاها که به نفعشان نیست، دیده نشوند و فقط آنجاهایی دیده شوند که منافع سرشار با خودش می‌آورد. برای همین فقط آزاد است که از دانشگاه اخراج می‌شود نه هستی و دوستانش.

آزاد هم خودش این را خوب می‌داند: «راست می‌گفت هستی! او به‌روزتر بود. برای همین است که لابد او مدارکش را گرفته و شغل خوبی در یک شرکت خودروسازی دارد و من بی‌مدرک، در کارگاه نقدلو چرخ می‌زنم.» و از این کارگاه هم اخراج می‌شود. نقدلو هم از آن برندگان است. او هم مثل هستی و دیگران «به‌روز» است. نقدلو از آن کسانی است که خوب می‌داند شترش را کجا بخواباند: «اون جوری که فهمیدم سال‌ها زندان سیاسی بوده. قبل از انقلاب. دفتر رو هم همونجا تو زندان نوشته و یه جوری آورده بیرون. شنیدم از یک سری آدم‌فروش اسم آورده توش. چند تا روحانی و بازاری و دم‌کلفت. بلکه این یارو هم از چیزی ترسیده.»

این یاروی ترسیده که آدم‌فروش هم بوده، همین نقدلو است. به هر کدام از دوستان و آشنایانش هم یک جوری خیانت کرده است. اسم به‌روز شدهٔ خیانت‌ها، هوشیاری و زرنگی است. از آزاد تا علی و عادل و ایوب، همه به‌نوعی قربانیان او هستند؛ و حالا کارگرانش در کارگاه. نقدلوها و هستی‌ها کسانی هستند که در هر شرایطی می‌دانند چگونه و چه وقت از فرصت‌ها استفاده کنند تا پله‌های ترقی را یکی‌یکی بالا بروند. مثل آزاد، پدرش (بهروز) و مادرش و دیگر بازندگان نیستند: «حال بدی است. انگار جا مانده باشی از قافله‌ای که تلاش کردی میانش پنهان شوی، هر کاری دیگران کردند تو هم کردی. رفتی و آمدی. سعی کردی فراموش کنی از جنس دیگری هستی. ولی باز تنها ماندی. انگار پرده‌ها افتاد و غریبگی‌ات لو رفت. نام هیچ‌کدام از آن‌هایی که آن روز لعنتی با هم پشت درهای بستۀ دانشگاه گیر افتادید در لیست دادگاه انقلاب نیست، حتی هستی. ولی تو احضار شده‌ای؛ و هِی از خودت بپرسی چرا من؟ چرا من؟»

آزاد فکر می‌کند بو کشیده‌اند: «فرق و غریبی آوار می‌شود روی سرت. فکر می‌کنی بو کشیده‌اند. بو کشیده‌اند و بوی مزار توی جنگل را از اندام تو شنیده‌اند و شاید سرگردانی چشم‌های مادر را توی چشم‌های تو خوانده‌اند...» و باز همان سرنوشت دانشگاه در کارگاه نقدلو هم انتظارش را می‌کشد. نقدلو می‌میرد یا کشته می‌شود. دیواری کوتاه‌تر از دیوار آزاد نیست؛ و حالا او باید برود؛ اما او جزء بازندگان است. برای فرار هم جایی را ندارد. اگر هم داشته باشد «جان غریب»ش او را می‌کشاند به جایی دیگر: «حالا فقط کف دستم نیست که می‌سوزد. فرار کردن بلد نمی‌خواهد. من راه را بلدم. به سمت جنگل می‌دوم.»

آزاد در فرارش، به خودش، خانواده‌اش، تاریخش و به جنگل «سیاه دامون» برمی‌گردد. به آن قبرهای بدون سنگ قبر. همان‌جایی که هر درخت یک سنگ قبر است و او با آب‌پاشی پر از سیاهی آن‌ها را آب می‌دهد. سیاهی‌ای که هیچ وقت تمام نمی‌شود.

جان غریب رمانی است خوش‌خوان و خوش‌ساخت و تأثیرگذار. آن هم تأثیری عمیق. به‌راحتی نمی‌شود کنارش گذاشت. کتاب تمام می‌شود و کنار گذاشته می‌شود اما جان غریب جای خود را پیدا می‌کند. داستان هم نگاهی عمیق دارد و هم زبانی چندپهلو، در عین سادگی. روایتی پر از رنج و سیاهی که اسمش زندگی است. هم راوی رنج‌های فردی و خانوادگی و هم راوی زندگی تک‌تک کارگرانی که در کارگاه قطعه‌سازی نقدلو کار می‌کنند. داستان هم پر از فردیت است و هم پر از جمعیت. نویسنده در روایتی تلخ، اما پخته، گوشه‌هایی از جامعه، خانواده و تاریخ را نشانمان داده است.

جان غریب از آن کتاب‌هایی است که فقط باید آن را خواند. انگار کل تاریخ معاصر، جامعه و فرد و بازندگان و جاماندگان را ریخته باشی در داستانی فشرده. انگار تمام آن رنج‌های خاموش فشرده شده‌اند در این روایت تا صدایی داشته باشد از آن جان‌های غریب. صداهایی که هیچ وقت شنیده نمی‌شوند. نویسنده تمام این دفتر سیاه را جمع کرده در آزاد و زندگی‌اش و کارخانهٔ نقدلو و حاجی و کلانی و کارگران و هستی و دانشگاه. در روایت فشرده‌شدهٔ او حتی جرثقیل هم هست و جنازه‌هایی که مدام از آن تاب می‌خورند: «خرداد بود؛ اما ناغافل از مدرسه بیرون آمدیم و همکلاسی همین هفته پیش‌مان را بین زمین و آسمان دیدیم... چه کسی باورش می‌شد که به یک هفته هم نکشد؛ یعنی از وقتی وحید کارد آشپزخانه را بی‌هوا کرد توی شکم ناپدری‌اش تا لحظه‌ای که با دست بسته، بالای جرثقیل، استخوان گردنش خرد شود و رعشه بزند و بپلکد، عین همان وقت‌هایی که زنگ‌های تفریح مدرسه برای‌مان حرکات رقص برک می‌زد و شلنگ‌تخته می‌انداخت...»

جرثقیل و جنازه، خیلی خوب جا داده شده در قصهٔ اصلی داستان؛ وقتی آزاد هنگام کار در کارگاه، جرثقیل را می‌بیند که دارد به سمتش می‌آید و از هوش می‌رود تا گوشه‌ای دیگر داشته باشیم از سرنوشت بازندگان. آن‌هایی که ندانستند کجا بایستند؟ چگونه تا «به‌روز» باشند. مثل آزاد: «بعد از مرگ وحید دنیا برایم تقسیم شد بین آن‌ها که امضا کردند وحید بدون محاکمه اعدام شود که زیاد بودند و آن‌ها که امضا نکردند که شاید به تعداد انگشتان دست بودند. یاد گرفتم قدرت از قانون بالاتر است. ترسیدم و این ترس با من ماند. همیشه.»

و چقدر می‌شود بالید به زنان داستان‌نویس ایران، چون جان غریب را ملاحت نیکی نوشته. زن نویسنده‌ای نگاهش را و اندیشه‌اش را از مضامین و رویکردهای مکرر و محدود به چهاردیواری خانه‌ها، بیرون کشیده تا عرصه‌های دیگر زندگی را هم ببیند و بفهمد و نشانش بدهد.

جان غریب نشان می‌دهد که نویسنده از تفکّر داستانی چندلایه و عمیقی بهره‌مند است که خوب می‌داند چگونه آن را در زبانی ساده به روایت درآورد؛ و همهٔ این‌ها را جمع کرده در شعری ساده از آزاد که در دانشگاه خوانده است: «چطور بدانم آن‌جایی؟/ آن‌طور که می‌دانم عزیز کجاست/ او که پای رفتن نداشت/ لابد همان‌جا که مردان سیاه‌پوش گذاشتندش، مانده/ و تو چه؟/ جوان بودی/ شاید راه گرفته‌ای/ و رفته‌ای توی رگ آن جنگل سیاه و برگ‌برگ شده‌ای/ من برگ‌برگ کردن دفترها را دوست دارم/ از برگ‌ها موشک کاغذی می‌سازم و رها می‌کنم توی اتاقی که/ هیچ لکی از انگشت‌های تو کنار پریز برقش نیست/ فقدان تو حاد است،/ چون تو قبر نداری/ آوارگی من مزمن است، چون قبر نداری/ شاید یک روز آوارگی‌ام را کول کنم و/ کورمال‌کورمال بروم/ و تاریکی جنگل را بغل کنم.»

زری نعیمی/ جهان کتاب/ شماره ۳۹۰/ مهر و آبان ۱۴۰۰


 

جان غریب اندر جهان

 دایره‌ای را در نظر بگیرید که داخل یک دایره دیگر قرار گرفته است و این دو دایره هم خود داخل یک دایره دیگر هستند و به همین ترتیب، تعداد زیادی دایره تو در تو وجود دارد. اگر فرض کنیم کسی که وسط کوچک‌ترین دایره ایستاده، دایره دوم، سوم، چهارم و… را نمی‌بیند، تصورش این است که اتفاقات داخل دایره کوچک است که بر زندگی او تاثیر می‌گذارند و به آن شکل می‌دهند. این در حالی است که اتفاقاتی که توی دایره اول می‌افتد خود تحت تاثیر و چه بسا پیامد وقایع دایره دوم و آن اتفاقات هم پیامد وقایع دوایر تو در توی دیگر است. پا بیرون گذاشتن از دایره اول و باز شدن چشم انسان اسیر در دایره کوچک به دلایل وقایع، هم کوششی است برای دانایی و هم فرد را دچار دلهره و هراس می‌کند، آن‌قدر که ممکن است دچار شیدایی شود و سر به بیابان بگذارد؛ یا در داستان «جان غریب» سر به جنگل.

کتاب جان غریب، نوشته ملاحت نیکی رمانی با لایه‌بندی دقیق است. نویسنده شخصیت‌های داستانش را در همان دوایر تو در تویی قرار داده که توصیف کردیم و سیر تحولات داستان چیزی نیست جز حرکت شخصیت‌های داستان به ویژه شخصیت اصلی آن از دایره جهان و زندگی خود به دوایر دیگر؛ حرکتی نه از آن دست حرکت‌ها که در ادبیات روزمره آن را پیشرفت می‌نامیم که بیشتر نوعی آگاهی یافتن اضطراب‌آور و هراس انگیز. شخصیت اصلی رمان جانِ غریب هر چه بیشتر به سرنوشت تاریخی، طبقاتی، اجتماعی و سیاسی‌اش آگاه می‌شود، غریب‌تر می‌شود و مایوس‌تر.

قتل در کمال خونسردی

کتاب جان غریب داستان یک قتل در کمال خونسردی است که پیچیدگی‌های خودش را دارد و در نهایت شخصیت اصلی داستان یعنی آزاد را در موقعیت جدیدی قرار می‌دهد.

آزاد جوانی است که از شهری شمالی به تبریز آمده تا در رشته‌ای فنی درس بخواند. در جریان اعتراضات دانشجویی او گرفتار کمیته انضباطی، تعلیق و بلاتکلیفی می‌شود و نهایتاً در حالی که هم کلاسی‌ها و هم‌فکرانش همه از مخمصه جسته و فارغ‌التحصیل شده‌اند او معلق مانده است؛ معلق از این نظر و معلق به این دلیل که دختری که دوستش داشته دیگر توی دانشگاه و تبریز نیست و او هم میلی برای رفتن به جایی دیگر حتی به زادگاهش ندارد.

آزاد اتفاقی در یک کارخانه مشغول به کار می‌شود، اما وضعیت آن کارخانه از نظر روابط بین کارگران و همچنین مدیران، وضعیت پیچیده‌ای است که نهایتاً به قتل یکی از مدیران می‌انجامد؛ قتلی که جوری برنامه‌ریزی شده که به گردن آزاد بیفتد. از این نظر ما با داستانی تا حدی معمایی و ماجرامحور روبه‌رو هستیم، هر چند رویکرد نویسنده جانِ غریب صرفاً این‌طور نیست و او از خلال روایت اتفاقات، روی روابط شخصیت‌های مختلف به ویژه آدم‌های توی کارخانه تمرکز می‌کند.

نیکی تصویری درخشان از یک محیط صنعتی خشک و آدم‌هایی ارائه می‌دهد که کارگرانی استثمار شده، گرفتار مشکلات مالی و خانوادگی، مجبور به تن دادن به کاری کمابیش سخت و کم فایده از نظر مالی و البته آدم‌هایی با آرزوهای کوچکِ برآورده نشده و سرگرمی‌ها و تفریحات ساده و پیش پا افتاده هستند.

نفرین خاک سیاه

کتاب جان غریب اما داستان نفرین سیاه دامون است: نفرین خاک سیاه.

در خلال روایت اتفاقی که برای آزاد می‌افتد، ما با گذشته او هم آشنا می‌شویم.

جانِ غریب را می‌توان داستانی دانست که در چند روز اتفاق می‌افتد؛ از روز سیزده به در که قتل نقدلو، یکی از مدیران کارخانه رخ می‌دهد تا شروع پرس‌وجو و گمانه زنی درباره قاتل که آزاد را متوجه می‌کند همه چیز جوری برنامه‌ریزی شده تا قتل گردن او بیفتد و به همین خاطر تصمیم می‌گیرد فرار کند و از کشور خارج شود. تمام این وقایع در مدت کوتاهی در حد چند روز می‌گذرد.

این را می‌توان همان دایره کوچکی دانست که وسط دایره‌ای بزرگ‌تر قرار گرفته است. وارد دایره دوم که شویم داستانِ یک سال زندگی آزاد را می‌شنویم؛ از زمانی که وارد کارخانه می‌شود تا وقتی از ترس قاتل شناخته شدن پا به فرار می‌گذارد و این روایت چند روزه و یک‌ساله هم در دل دایره‌ای بزرگ‌تر از اتفاقات و وقایع قرار دارد. اینجاست که پای سیاه‌دامون به قصه باز می‌شود.

«زمین جنگل را گودبرداری کرده بودند و خاک‌ها را ریخته بودند توی ماشین‌های سنگین تا از شهر خارج کنند […] شایع شد که خاک ایازخورده و نورندیده، کود خوبی است و مردم رفتند و نایلون و کیسه پر کردند و توی باغچه‌ها و گلدان‌ها ریختند. آن سال گل‌هایی رویید با بویی غریب و ناآشنا و میوه درخت‌های باغچه، تلخ و نارس، پیش از فصلش ریخت. دوباره حرف نحوست جنگل افتاد روی زبان مردم شهر.» صفحه ۸۹.

«گاهی باد خاک پوک و خشک شده‌اش را پخش می‌کرد روی شهر. روی سر اهالی شهر. توی حلقوم مردم شهر که با هر نفس فرو می‌دادند آنچه باد آورده بود از پیشکشی خاک. خاک مردار‌های کهنه. شهر مردارخوار.» صفحه ۹۱.

«من فراری بودم از جنگل و مادر و قبرهای بی‌نام و نشان و گذشته و همه این چیزها.» صفحه ۹۲.

سیاه‌دامون جنگلی غریب است؛ جایی نفرین شده و بدشگون که باد که غبارش را بلند کند و به شهر بیاورد، نحوست همه جا را می‌گیرد. آن‌جا گورستانی بی‌نشان است؛ گورستانی که مردگانی را که نباید اسم و رسمی داشته باشند در خود جای داده؛ پدر آزاد یکی از آن مردگان بی‌نشان است و مرگ او و سپردنش به خاک سیاه‌دامون زندگی بیوه جوان و پسر خردسالش را با کرختی و تلخی ویران‌کننده مواجه کرده است.

آن مرگ، آن خاک‌سپاری، آن جنگل که زن گمان می‌کند گور شوهرش آن‌جاست و حتی وقتی خبر می‌رسد که دارند درختان جنگ را می‌خشکانند تا ساختمان‌سازی کنند بیل به دست دنبال پیدا کردن گور شوهرش می‌رود، همه این‌ها گذشته آزاد هستند؛ همان دایره بزرگ‌تر که دوایر کوچک‌تر اکنون را در خود جای داده اند. به این ترتیب داستان جانِ غریب روایت‌گر رنجی مزمن و دردی تاریخی می‌شود: داستان دهه‌های تلخ کشتار، گورهای بی‌نشان و بازماندگانی که کاری جز رنج کشیدن ندارند.

نیکی حتی پا را از این فراتر می‌گذارد و دایره وقایع تاثیرگذار روی شخصیت اصلی داستانش را بزرگ‌تر کرده و اتفاقات قبل تولد او را هم در موقعیت کنونی‌اش دخیل می‌کند؛ وقتی پدر و مادرش جوانان پر شور و آرمانگرایی بوده‌اند که جذب ایدئولوژی‌های عدالت‌خواهانه و مبارزه با فقر و دیکتاتوری شده‌اند. سرنوشت یکی از آن جوان‌‎ها مرگ و گوری است بی‌نشان، دیگری در سوگ شوهر جوان‌مرگش تا مرز جنون رفته و دیگری در دیار غربت سعی می‌کند همه چیز را فراموش کند.

داستانی گزیده‌گو با نثری تاثیرگذار

داستان کتاب جان غریب اجرای بی‌نقصی دارد. نویسنده با نثری شسته و رفته و با اجتناب از زیاده‌گویی خواننده را فصل به فصل دنبال خودش می‌کشاند و با پیش رفتن داستان گره‌ها خود به خود و طبیعی باز شده و درام به صورت بی‌نقصی شکل می‌گیرد. نیکی به خوبی توانسته لایه‌های مختلف داستانش را بر هم منطبق کند و بی‌آنکه بیش از حد به بعد خاصی از داستان پر و بال بدهد، داستانی سیاسی، فلسفی، تاریخی و واقع گرایانه بنویسد. در واقع او در حالی که روایت‌گر اتفاقات سیاسی است، واقعیت تلخ و زمخت طبقاتی از جامعه را نشان می‌دهد که تحت استثمار کارفرمایان بی‌سواد، مزور، پول دوست، طمع کار و بی‌اخلاق هستند. همزمان داستان جستاری فلسفی درباره سرنوشت انسان، تقدیر، اجبار، عشق و… است.

می‌توان آخرین نوشته نیکی را که پیش از این مجموعه داستان محراب سانتاماریا و رمان پدرکشی را منتشر کرده، رمانی توصیف کرد که در آن با خلق موقعیت‌ها و تصویر‌های ناب، درهم‌تنیدگی واقعیت و وهم امکان‌پذیر شده است. جانِ غریب داستانی واقعی است و در عین حال داستانی است که انگار بیرون از واقعیت روزمره ما جریان دارد و در فضایی وهمی می‌گذرد. کارویژه این داستان احضار اوهام و اشباح پرسه‌زننده در آن به دنیای واقعی است. انکار و پاک کردن گذشته با بی‌نام و نشان کردن آن، واقعیت گذشته را مه‌آلود کرده و شکلی وهمی به آن داده است. با وجود این، گذشته‌ی مه‌آلود و وهمی حضوری غیر قابل چشم‌پوشی در دنیای ما دارد. نویسنده جانِ غریب در صدد روبه‌رو کردن خواننده با آن گذشته منتشر شده در امروز است: آزاد، شخصیت اصلی داستان که سرنوشت غریبی دارد نمی‌تواند آن گذشته را فراموش کند؛ نویسنده جانِ غریب ما را به دنیای او دعوت می‌کند. 

محمدجواد صابری/ ۱۰بهمن۱۴۰۰/ مجله‌ی اینترنتی نقد کتاب وینش


 

 

گور به گور

«جان غریب» سومین اثر داستانی ملاحت نیکی، نویسنده رمان تحسین‌شده «پدرکُشی» است

فریبا کریمی

منتقد و داستان‌نویس

 

«جان غریب» سومین اثر داستانی ملاحت نیکی پس از مجموعه‌داستان «محراب سانتاماریا» و رمان تحسین‌شده «پدرکُشی» است که به‌تازگی از سوی نشر بان منتشر شده است. رمان با راوی اول‌شخص و زایه دید درونی، روایتی روان و صمیمی‌ است. نویسنده در  ساخت رمان  با دو انتخاب سخت، خود را به بوته آزمون دشواری می‌گذارد و از آن سربلند بیرون می‌آید: یکم؛ راوی اول‌شخص. دوم؛ جنسیت راوی.

ملاحت نیکی با تیزبینی و با درنظرگرفتن همه جوانب یک راوی مذکر، به‌خوبی در قالب جنسیت مخلوق مذکر خود می‌رود و حتی پا را  فراتر گذاشته و در موقعیت‌سازی مکان داستان، خود و خواننده را تماما وارد دنیایی مردانه می‌کند.

فرم روایت خطی و نقطه‌به‌نقطه نیست، به زبان دیگر آغاز، میانه و پایان به‌صورت خطی یکدیگر را دنبال نمی‌کنند. در هر فصل نویسنده با رخداد و کنش‌های متنوع از ساخت یک رمان تک‌خطه و محدود به زمان فاصله می‌گیرد و مدام به زمان‌های متفاوت می‌رود، مثلا در زمان گذشته است و ماجرایی را به تصویر می‌کشد درحالی‌که هنوز آنجاست به زمان حال می‌آید و حال را بازگو می‌کند و درنهایت میان این سیلانِ ناموزونِ زمانی یک ربط منطقی بر قرار می‌سازد و با سادگی هنرمندانه‌ای اِلمان‌های  بخش مدرن  اثر را پررنگ‌تر می‌کند. 

داستان در یک کارخانه با مرگ نقدلو (مدیر کارخانه) آغاز می‌شود. مرگی که علتش تعلیق دارد و شاید یک قتل هم تصور شود. قتلی که به دلیل شواهد، مظنون اولش کسی جز «آزاد» راوی داستان نیست، اما درعین‌حال می‌توان هریک از کارگران را نیز در این مرگ دخیل دانست (از جمله علی) و این را هم می‌توان به دیگر امتیازات رمان افزود. نویسنده با خلق شخصیت‌های خاکستری ولی به استیصال‌رسیده، امکان یقین قطعی را از خواننده سلب می‌کند. تقدیر و طالع «آزاد»، خواسته یا ناخواسته به دانشجویان معترض گره می‌خورد. بعد از کشمکش‌های دادگاه انقلاب و پرونده‌سازی، سرخورده به استیصال می‌رسد؛ چه کند؟ کجا برود؟ آیا دانشگاه و دادگاه را رها کند برگردد به شهرشان تا تنهایی مادری پریشان‌حال (فریده) را پر کند که جوانی خود را پیِ همسرش (بهروز) روی قبرهای بی‌نام‌ونشان سپری کرد یا مثل باقی دوستانش تلاش کند از مرز بگذرد. در کنار این همه ذهن مشغولی بی‌قرار‌کننده توام با جورکشی فقر دانشجویی، بلاتکلیفی مدرک تحصیلی را هم می‌بایست بر دوش  حمل کند. مدرکش چه می‌شد؟ 

درکشاکش  این تعارض‌ها  او در یکی از شب‌ها برای آرام‌کردن احساس ناامنی، کلافه و پرآشوب از خوابگاه به خیابان می‌زند و اتفاقی  با نقدلو که به دلیل بدحالی در ماشین کنار خیابان توقف کرده بود، آشنا می‌شود. کمکِ آزاد به نقدلو در آن شب بابِ آشنایی آنها را باز می‌کند. نقدلویی که از چوپانی و در فرصت‌طلبی‌های بعد از انقلاب به مدیریت کارخانه قطعه‌سازی لوازم یدکی ماشین رسیده بود. مدتی در کارخانه در کنار کلانی، اسد، علی و دیگر کارگران به‌عنوان مهندس اما بدون مدرک مشغول کار شد اما اعتراض مثل ستاره سیاهی مُهر سرنوشتش می‌شود. آزاد در  سیزدهمین روز از سالی نو با نیت استعفا به دفتر نقدلو رفته، اما نقدلو پیش از اظهار استعفای او، عذرش را می‌خواهد و او را اخراج می‌کند.  همان شب نقدلو در انبار کارخانه زندانی می‌شود و با حمله قلبی جان می‌سپارد: «قفل انبار ضایعات را با دیلم شکسته‌اند، رفته بود انبار، لابد برای سرکشی. یک نفر در انبار رو روش قفل می‌کنه، قرصاهاش همراهش نبود، قلبش می‌گیره.»

رمان با وجود آنکه فرمی واقع‌گرا دارد، اما نویسنده در قسمت‌هایی با استفاده از شیوه‌های غیرواقعی حقایقی را پیش روی خواننده می‌گذارد که درواقع این حقایق مربوط به دهه‌های زمانی (شصت و...) شخصیت‌های داستانی است: «وسط سیاه‌دامون ایستاده‌ام. یک آب‌پاش بزرگ حلبی دستم است. سراغ درخت‌ها می‌روم، به تک‌تک‌شان آب می‌دهم، دنبال قبری آمده‌ام جنگل پیدایش کنم... سیاه‌دامون شد محوطه ممنوع. حصارکشی کردند. شبانه درخت‌های قدیمی را با گازوییل آبیاری می‌کردند. نگهبان هم گذاشتند. سگ‌ها هم بودند، همیشه بودند در همان حوالی و گاهی استخوانی به نیش داشتند.»

ناخودآگاه راوی در طول روایت مدام در جست‌وجوی گور است، آن‌هم گوری که همیشه در کودکی پابه‌پای مادر در جست‌وجویش بودند، ولی هرگز نیافتند. کدها و نشانه‌های داستان بدون قضاوت، خواننده را به‌خوبی به مقصد موردنظر می‌رسانند. (لک‌لک، جغد، نیچه و دیگر استعاره‌ها.» در این رمان جنگ  هم از قلم نمی‌افتد: «مردها از جنگ برمی‌گشتند، لنگان، قوز‌کرده، بی‌عصا یا با عصا.» آنطور که در اثر پیشین نویسنده که به مرحله نهایی جایزه مهرگان ادب نیز راه یافته بود، می‌توان ردپای انقلاب و سیاست و اجتماع را دید. «پدرکُشی» روایت زندگی چهار دختر دانشجو با محوریت یک شخصیت مرکزی به نام ناهید است که در روزهای انقلاب در گیرودار انبوهی مشکلات و ماجرا هستند. این رمان بر بستر تاریخی خود، سویه‌های مختلف شخصیت‌هایش را در بحبوحه‌ بحرانی‌ترین و ملتهب‌ترین دوران تاریخ معاصر ایران می‌پردازد تا نوری بر این دوران بتاباند.

اگر «جان غریب» را به همان معنای عرفانی‌اش دورافتادنِ جان از عالم معنوی تعبیر کنیم، نتیجه می‌گیریم که دنیا با زیبایی‌های فریبنده بسان زنجیری دست‌وپای آدمی را برای رسیدن به اصل وجودی خود بسته است و او برای خلاصی از این بحران چاره‌ای جز رهاشدن ندارد. همان‌طور که آزاد با ساکی در دست خود را در جایی به‌نام گجیل و به‌شخصی به‌نام روزگار می‌رساند که هردوی این نام‌ها می‌توانند استعاری باشند.

 فریبا کریمی/ روزنامه‌ی سازندگی/ شماره ۱۲۳۰ / ۲۵ مردادماه  ۱۴۰۱

Share